دنگ...دنگ....
ساعت گیج زمان در شب عمر...
میزند پی درپی زنگ...
زهر این فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی الوده است.
لیک چون باید این دم گذرد...
پس اگر میگریم...گریه ام بی ثمر است...
و...اگر میخندم...خنده ام بیهودست...
دنگ...دنگ...
لحظه ها میگذرد...
انچه بگذشت نمیاید باز....!
نتواند شد اغاز...
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیدست...
تند بر میخیزم...تا به دیوارکه در ان همه چیز
رنگ لذت دارد اویزم...
انچه میماند از این جهدبه جای...:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم....
و انچه از پیکر او میماند...
نقش انگشتانم...
سهراب سپهری